جدول جو
جدول جو

معنی هم داستانی - جستجوی لغت در جدول جو

هم داستانی
موافقت رضا تراضی: عن تراض منهما از همداستانی دل هر دو. یا به هم داستان شدن، بموافقت: انوشروان رعیت همه را گرد کرد و همه زمینها را مساحت کرد و بهمداستانی رعیت آن خراج نهاد... وازبهرآن بودکه این خراج را خراج همداستانی نام کردند یعنی مال الرضا
فرهنگ لغت هوشیار
هم داستانی
موافقت، توافق
تصویری از هم داستانی
تصویر هم داستانی
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم داستان
تصویر هم داستان
هم صحبت، هم سخن، همراز، همراه، موافق، هم رای
فرهنگ فارسی عمید
(هََ دَ)
موافقت. (یادداشت مؤلف). هم داستانی. رجوع به هم داستانی شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دو کس را گویند که پیوسته با هم سخن کنند و حکایت گویند و صحبت دارند، موافق. (برهان). متفق. هم سخن. هم عقیده. هم فکر. (یادداشتهای مؤلف) : گفت: تا جان دارم بدین همداستان نشوم. (تاریخ بلعمی). اکنون که بیافریدم اگر مرا طاعت ندارند همداستان نباشم. (تاریخ بلعمی).
نباشد بدین نیز همداستان
شنید از شما کس چنین داستان ؟
دقیقی.
نباشیم، گفتند: همداستان
که شاهنشه و کدخدای جهان.
دقیقی.
چه گویید، گفت: اندر این داستان
خردتان بدین هست همداستان ؟
فردوسی.
منوچهرچون بشنود داستان
نباشد بر این کار همداستان.
فردوسی.
بدین کار همداستان شد پدر
که بندد بر این کین سیاوش کمر.
فردوسی.
داستان پادشاهان خوانده ام ای پادشاه
کس بدین بخشش نبوده ست از جهان همداستان.
فرخی.
بزرگی و نیکی نیابد هگرز
کسی کو به بد بود همداستان.
فرخی.
به درد کسان صابری اندر او تو
به بدنامی خویش همداستانی.
منوچهری.
مرا آواز دادند و گفتند: ما که فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما بیش از این که گفتی برداری و فرونهی. (تاریخ بیهقی). حدیث وی کوتاه باید کرد که همداستان نیستیم. (تاریخ بیهقی). گفت: البته همداستان نباشم و کس را زهره نیست که در این باب با من سخن گوید. (تاریخ بیهقی). گفتند بدین همداستان نباشیم که سرّ خویش با کسی میگویی و مشورت کنی که او برخلاف دین ما باشد. (مجمل التواریخ و القصص). خون عثمان در گردن علی است و کشندگان با ویند، همداستان نباشیم. (مجمل التواریخ و القصص).
اقبال از خزران ستان، با عدل شه همداستان
پیل آرد از هندوستان آنگه به خرزان پرورد.
خاقانی.
به امارت و سلطنت او همداستان شد. (ترجمه تاریخ یمینی). به نسیان آن مساعی و کفران آن ایادی همداستان نباشم. (ترجمه تاریخ یمینی).
دلش با آن سخن همداستان بود
که او را نیز در خاطر همان بود.
نظامی.
به دستوری رخصت راستان
به لشکرکشی گشت همداستان.
نظامی.
چون حکیم از این سخن آگاه شد
وز درون همداستان شاه شد.
مولوی.
، قرین. همدم:
دل خسرو به نوعی شادمان شد
که با او بیدلی همداستان شد.
نظامی.
چه خسبیم چندین بر این آستان
که با مرگ شد خواب همداستان.
نظامی.
یک هفته یادو هفته کم وبیش و صبح و شام
با گریه دوست همدم و همداستان شود.
سعدی.
، متابع، همراز، راضی و شاکر و خرسند. (برهان) : غنیمتی تمام شناختند و بدان همداستان و راضی شدند. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
هم داستان. (برهان). قرین. هم آواز. هم آهنگ. (یادداشت مؤلف) :
کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما، زلف پریشان شما.
حافظ.
رجوع به هم داستان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هام داستانی
تصویر هام داستانی
همداستانی
فرهنگ لغت هوشیار
موافق متفق الرای ازبک سلطان را در خیمه نشاند... و چون با ایشان همداستانی بود حامیی باز فرستاد، هم سخن هم صحبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همداستانی
تصویر همداستانی
هم اندیشی، اتحاد، عقیده، توافق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم داستان
تصویر هم داستان
موافق، هم فکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم داستان
تصویر هم داستان
موافق
فرهنگ واژه فارسی سره
متفق الراء ی، متفق القول، همراه، هم راء ی، هم صدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد